یکی کار و بارش روبهراه نبود گفتند: برو تهران اونجا پول ریخته.
بنده خدا ساده بود فکر کرد واقعا تهران پول ریخته. بلیط گرفت و با اتوبوس راهی شد. به تهران که رسید، وقتی داشت از اتوبوس پیاده میشد، دست بر قضا یک اسکناس افتاده بود جلوی پایش. با خودش گفت، امروز خستهام از فردا جمع میکنم.
یادش بهخیر، این لطیفه را خیلی سال پیش، دوره ابتدایی یکی از همکلاسیها تعریف کرده بود.
ایران همدل را فراموش نکنیم.
- ۰ نظر
- ۰۶ دی ۰۳ ، ۱۹:۳۸