به محض این که وارد میشد، بچهها* دورش را میگرفتند و از سر و کولش بالا میرفتند مثل زنبورهای یک کندو. مصطفی پدرشان، دوستشان و همبازیشان بود. غاده میدید که چشمهای مصطفی چطور برق میزند و با شور و حرارت میگوید «ببین این بچهها چقدر زور دارند! اینها بچهشیرند.» با شادیشان شاد بود و به اشکشان بیطاقت. کمتر پیش میآمد که ماشین «ولو»ی قراضه غاده را سوار شوند، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه بهخاطر بچهای که در خاکهای کنار جاده نشسته و گریه میکند پیاده نشود. پیاده میشد. بچه را بغل میگرفت، صورتش را با دستمال پاک میکرد و میبوسیدش. آنوقت تازه اشکهای خودش سرازیر میشد. دفعه اول غاده فکر کرد بچه را میشناسد. مصطفی گفت «نه، نمیشناسم. مهم این است که این بچه شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش میکشد و گریهاش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته.»
بخشی از کتاب «نیمه پنهان ماه 1: شهید مصطفی چمران به روایت غاده جابر همسر شهید»، صفحات 42 و 43، نوشته خانم حیبیه جعفریان، انتشارات روایت فتح
31 خرداد سالروز شهادت مصطفی چمران است.
* منظور، ایتامی هستند که در هنرستانی در جنوب لبنان آموزش میدیدند و شهید مصطفی چمران مدیریت آنجا را عهدهدار بود.
- ۰ نظر
- ۰۱ تیر ۰۴ ، ۱۷:۳۵